یار ما را دل ز دست عاشقی صد پاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد